زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند و بر سر شوهر داد و بی داد می زد اما با آرامش شوهر مواجه شد پس بیشتر اعصابش خورد شد و او را به سردی و بیخیالی متهم کرد..
. شوهر با چشمان و روی درهم کشیده به زنش نگریست و خنجری بیرون آورد و بر سینه زن گذاشت و با کمال جدیت و با صدایی بلند گفت:
آیا از خنجر نمی ترسی؟ گفت: نه!
شوهر گفت:چرا؟!!
زن گفت: چون...چون خنجر در دست کسی است که به او اطمینان دارم و دوستش دارم..
شوهر نیز تبسمی زد و گفت: حالت من نیز مانند تو هست...این امواج هولناک را در دستان کسی می بینم که بدو اطمینان دارم و دوستش دارم!!
آری! زمانیکه امواج زندگی تو را خسته و ملول کرد...
و طوفان زندگی تو را فرا گرفت... و همه چیز را علیه خود می دیدی...
نترس! زیرا خدایت تو را دوست دارد و اوست که بر همه طوفانهای زندگیت توانا و چیره است..
برچسب : نویسنده : weft1122po بازدید : 51